پير خارکش و نخود مشکل‌گشا
(( گلچین اطلاعات ))
سلام خوش آمدید از این پس شما یکی از دوستان من هستید منکه خوشحالم

سپيده صبح فردا خارکش از خانه بيرون زد و راهى بيابان شد و تا دم غروب به هر جان‌کندنى بود پشتهٔ خار فراهم آورد، و از آنجا که بسيار خسته شده بود پيش از آنکه به‌سوى شهر حرکت کند، با خود گفت: 'بهتر است روئى به آب بزنم و لبى تر کنم!' . خارکش به‌سوى چشمه‌اى که در همان نزديکى بود رفت و وقتى به آن رسيد، دستى به آب بود و روئى شست و براى آنکه نفسى تازه کند پاى چشمه نشست. اما چندى نگذشت که رهگذر پيرى از راه درآمد و به او 'خسته نباشي' گفت. و بعد از احوالپرسى پرسيد: 'بابا کارت چيست؟' گفت: 'خارکش پيرى بيش نيستم!' رهگذر از پاى چشمه چند قلوه سنگ برداشت و به خارکنى داد. که در کوله‌پشتى خود بگذارد. خارکش با دودلى از رهگذر پير پرسيد: 'اين سنگ‌ها را براى چه با خود ببرم؟' . رهگذر گفت: 'تو برو کارت به چيزى نباشد!' خارکش با خود گفت: 'بهتر است که در اين گوشهٔ بيابان دل پيرمرد را نشکنم.' 

خارکش آفتاب غروب کرده بود که خارها را پشت کرد و به شهر آمد. در شهر پشتهٔ خار را فروخت و مثل هميشه از پول آن نانى و گوشتى خريد و به خانه شد. 

نيمه‌هاى شب که همه در خواب بودند، به ناگاه دختر کوچک‌تر خانه از خواب پريد و داد زد: 'نَنه نَنه چرا اتاق اين‌قدر روشن است؟' . و بعد پرسيد: 'روى طاقچه چيست که اين‌همه برق مى‌زند؟' خارکش که از خواب پريده بود، گفت: 'شايد همان قلوه‌سنگ‌هائى است که آن پيرمرد رهگذر از پاى چشمه برداشت و به من سپرد!' و در حالى‌که غلتى مى‌زد، گفت: 'حالا بخواب، تا فردا که ببينيم قضيه از چه قرار است.' فردا که شد خارکش يکى از سنگ‌ها را برداشت و به بازار برد. به طلافروش که نشان داد. طلافروش گفت: 'براى تبديل آن به پول، سکه ندارم!' . اين بماند! 

خارکش کارش بالا گرفت و بازرگان بزرگى شد. آن‌قدر که دختران او با دختران شاه رفاقت به‌هم زدند، و به خانهٔ يکديگر رفت و آمد مى‌کردند! اين را هم نگفتيم: رهگذرى که قلوه‌سنگ‌ها را از کنار چشمه برداشته بود، و به مرد خارکش داده بود، از او خواسته بود که ماه به ماه از نخود مشکل‌گشا و نذر آن غفلت نکند! 

روزى مرد خارکش که حالا بازرگان اسم و رسم‌دارى بود، قصد سفر کرد. پيرمرد هنگامى‌که از زن خود جدا مى‌شد، به او گفت که نخود مشکل‌گشا را از ياد نبرد. 

 هنوز چند روزى بيش از سفر بازرگان نگذشته بود که دختر بزرگ شاه در پى دختر بازرگان آمد که به شنا بروند. شنا که کردند دختر بازرگان زودتر از آب بيرون شد و لباس به تن کرد. بعد دختر شاه از آب بيرون زد و لباس پوشيد، و اما همينکه خواست گلوبند مرواريدش را بردارد و به گلو بيندازد، هر چه گشت آن را نديد. از اين بپرس از آن بپرس، پيدا نشد که نشد! نگو کلاغى آمده بود و گلوبند را برداشته بود و به آشيانه خود برده بود. 

دختر شاه به کاخ که درآمد، قضيه گم شدن گلوبند را براى پدرش باز بگفت، و گفت که کار دختر بازرگان است. شاه گفت: 'خارکني، که حالا بازرگان است، بايد که دخترش دزد باشد!' و دستور داد تا دختر را زندانى کنند. 

سه ماه بعد بازرگان از سفر بازگشت، ولى همينکه وارد شهر به فرمان شاه او را هم گرفتند و به زندان انداختند. پيرمرد در زندان به چيزهاى بسيارى فکر کرد و دست آخر يادش آمد که نکند زن او نخود مشکل‌گشا را فراموش کرده است. تندى به زندانيان دو قران داد و از او خواهش کرد که براى او نخود مشکل‌گشا بخرد و به زندان بياورد. زندانبان نخود مشکل‌گشا را خريد و به زندان آورد. پيرمرد دعائى بر نخود مشکل‌گشا خواند و باز از زندانيان خواست تا آنها را بين مردم پخش کند. 

شب آن روز، شاه که به خواب رفت در خواب رهگذرى را ديد که از او مى‌پرسيد: 'براى چه پيرمرد خارکش و دختر او را به زندان انداخته‌اي، در حالى‌که مرواريد دخترت در آشيانه‌ٔ کلاغ قرار دارد!' . 

فردا سپيده که برآمد، شاه سوارانى چند به بيابان فرستاد تا گلوبند دختر او را در آشيانهٔ کلاغى يافت کنند. سواران گشتند تا چنارى را پيدا کردند و گلوبند مرواريد را از آشيانهٔ کلاغ برگرفتند و به نزد شاه آوردند. 

شاه از اينکه بازرگان و دختر او را بى‌گناه زندانى کرده بود، دچار تأسف و پشيمانى شده بود، و وقتى آن دو را پيش او بردند، ار آنان دلجوئى کرد. 

 پيرمرد در راه که به خانه مى‌رفت، رو به دختر خويش کرد و گفت: 'بابا وقتى که مى‌رفتم، گفتم که نخود مشکل‌گشا را فراموش نکنيد، که کرديد، ديدى چه بر سرمان آمد!' .

خارکش پیری با دلق درشت                            پشته‌ای خار همی برد به پشت

لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت                          هر قدم دانه‌ی شکری می‌کاشت

کای فرازنده‌ی این چرخ بلند!                           وی نوازنده‌ی دل‌های نژند!

کنم از جیب نظر تا دامن                                چه عزیزی که نکردی با من

در دولت به رخم بگشادی                              تاج عزت به سرم بنهادی

حد من نیست ثنایت گفتن                             گوهر شکر عطایت سفتن

نوجوانی به جوانی مغرور                               رخش پندار همی‌راند ز دور

آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش                        گفت کای پیر خرف گشته، خموش!

خار بر پشت، زنی زین سان گام                      دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟

عمر در خارکشی باخته‌ای                              عزت از خواری نشناخته‌ای

پیر گفتا که: «چه عزت زین به                         که نی‌ام بر در تو بالین نه؟

کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام                        نان و آبی (که) خورم و آشامم

شکر گویم که مرا خوار نساخت                       به خسی چون تو گرفتار نساخت

به ره حرص شتابنده نکرد                               بر در شاه و گدا بنده نکرد

داد با اینهمه افتادگی‌ام                                  عز آزادی و آزادگی‌ام»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




تاریخ: یک شنبه 5 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط عباس عبدی

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 51
بازدید هفته : 68
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 44797
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 2